زمانی که صدام شهرهای ایران را موشک باران و بمباران می کرد،
تیمسار آبشناسان نامهای به صدام نوشت که خیلی خواندنی است و یکی از
افتخارات ارتش جمهوری اسلای ایران است...
«اگر جناب
صدام حسین ژنرال است و فنون نظامی را خوب میداند و نظریهپرداز جنگی است،
پس به راحتی میتواند در دشت عباس با من و دوستان جنگ آورم ملاقات کند و با
هر شیوهای که میپسندد، بجنگد؛ نه اینکه با بمب افکنهای اهدایی شوروی،
محلههای مسکونی و بیدفاع را بمباران کند و مردم را به خاک و خون بکشد».
در جواب نامه، صدام، ژنرال قادر عبدالحمید را با گروه ویژهاش به دشت عباس فرستاد تا به تیمسار آبشناسان یک جنگ تخصصی را نشان بدهد.
سالها قبل در اسکاتلند، تیمسار آبشناسان، ژنرال عبدالحمید و گروهش را در
مسابقه کوهنوردی ارتشهای منتخب جهان دیده بود. آنجا گروه او اول شد و
عراقیها هفتم شدند. حالا در میدان جنگ حقیقی دوباره مقابل ژنرال قادر
عبدالحمید قرار گرفت و بعد از یک درگیری طولانی، لشکرش را شکست داد و خود
او را اسیر کرد.
زنده باد یاد دلیر مردان سرزمینم ..
نبرد یگان جنگاوران ( تکاوران )
بازگویی خاطرات جنگ در کردستان
آزاده جانباز میکاییل احمدزاده -نیروهای بعثی مستقر در هدف پنجم نیز پس از مدتی مقاومت زیرپوشهای سفید خود را به نشانه تسلیم درآوردند. تکاوران غیور بدون فوت وقت، در هدف پنجم مستقر شدند و ما هم بدون معطلی آتش خود را بر روی هدف ششم منتقل کردیم.
حدود ساعت چهار صبح بود که ماموریت یافتیم از پادگان مهاباد به سوی منطقه عملیاتی حاج عمران حرکت کنیم. فرمانداری منطقه، چندین خودرو شخصی برای جابهجایی نیروها در اختیار واحدهای ما قرار داد. با این حال به خاطر تجهیزات زیادی که همراه داشتیم نقل و انتقال ما بیشتر از حد معمول به طول انجامید.سرانجام با تلاش بیوقفه رزمندگان به پیرانشهر رسیدیم. پشت پادگان پیرانشهر روستایی بود به نام بن دره که بنه و وسایل خود را در آن جا پیاده کردیم و منتظر ماندیم تا هوا کاملا تاریک شود.
ادامه مطلب ...
سال 74 بود و فصل پاییز،که در منطقه عملیات والفجر یک در فکه،میدان مینها را می گشتیم تا جاهای مشکوک را پیدا کنیم.
بعد از کانالی که برای مقابله با حمله بچه ها زده بودند،میدان مین وسیعی قرار داشت.
نزدیک که شدیم،با صحنه ای عجیب رو به رو شدیم.اول فکر کردیم لباس یا پارچه ای است که باد آورده،ولی که جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدی است که ظاهرا برای عبور نیروها از میان سیمهای خاردار،خود را روی آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند.
بند بند استخوانهای بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتی دوازده ساله روی سیم خاردار دراز کشیده بود.
دوازده سال انتظاری که معبر میدان مین را هم به ما نشان می داد.
خندیدم و گفتم: آخه این وقت شب که غسل شهادت نمی کنند! بعد از دعای کمیل می خوابی، غسلت باطل می شود. گفت: از کجا می دونی که بعد از دعا می خوابم؟!
می گفت امشب با خدا کار دارد و می خواهد با او قراردادی ببندد تا او را پیش خودش ببرد.
گفتم: تو که فردا پرواز نداری. تیم های عملیات مشخص شده اند. تو امروز پرواز داشتی، فردا باید استراحت کنی.
گفت: من قرار دادم را با خدا می بندم، بقیه اش را خودش درست می کند. و بعد از آن جا بیرون رفت. بچه ها یکی یکی وارد نمازخانه می شدند. هنوز چند دقیقه ای به شروع دعا مانده بود. بی اختیار به دنبالش رفتم و دیدم قدم می زند. نزدیک تر رفتم و با او شروع به صحبت کردم. طوری حرف می زد که من را به گریه انداخت. دیگر نتوانستم حرفی بزنم. با شروع دعای کمیل همه به نمازخانه رفتیم و در آن مراسم روحانی با هم بودیم. آن شب میر حسن تا صبح نخوابید. وقتی سرپرست تیم به او اخطار داد که بخوابد و استراحت کند، گفت: من فردا پرواز ندارم. سرپرست تیم حرفی نزد و او با خیال راحت تا صبح با خدای خود راز و نیاز کرد.
صبح روز بعد (پنجم مرداد ماه سال 1360در جبهه جنوب (کرخه نور) ) خلبانان پس از خواندن نماز، عملیات را شروع کردند. در دومین دور پرواز احتیاج به هلی کوپتر بیشتری بود و شهید سجادی نیاکی به عنوان داوطلب آماده پرواز شد. در حال پرواز بود که مورد هدف دشمن قرار گرفت و شهید شد. خدا پای قرار داد بینشان را امضا کرده بود.
خلبان سجادی نیاکی در تهران متولد شد؛ اما شجره او از شهرستان نیاک است. تحصیلات ابتدائی و دبیرستان را در تهران به پایان رساند و در سال 1352 جهت خلبانی بالگرد در هوانیروز استخدام شد. پس از گذراندن دورههای نظامی، زبان انگلیسی و پرواز، با درجه ستوانسومی و تخصص پرواز با بالگرد ترابری 214 در پایگاه هوانیروز مسجد سلیمان به انجام وظیفه مشغول شد.
طول عمر نظامی کوتاهی داشت اما از حماسهسازان هوانیروز در روزهای انقلاب و 8 سال دفاع مقدس شد. پرونده خدمتی او سرشار از پروازها و ماموریتهای متهورانه در آسمان جبهههای جنگ جنوب و غرب است.