بصائر

جدیدترین اخبار سیاسی ، نظامی و جملات عاشقانه عارفانه

بصائر

جدیدترین اخبار سیاسی ، نظامی و جملات عاشقانه عارفانه

سرگرد غفور جدی (افتخار بی تکرار ایران )



... یکی از میهن پرست ترین خلبانان نیروی هوایی ارتش ایران بود! پس از انقلاب تنها به جرم دریافت نشان افتخار از نظام شاهنشاهی از ارتش اخراج و درجه ی سرگردی اش گرفته شد...
او در یکی از خطرناک ترین مانورهای هوایی جهان با نام چهارراه مرگ که در آمریکا برگزار شد به عنوان نماینده نیروی هوایی ایران در مانور حضور داشت و تماشاگران را بهت زده کرد که با این سن کم این چنین بر رکاب جنگنده اش جولان می دهد... و نام ایران را در فهرست دارندگان برترین خلبانان جهان به ثبت رساند...
در روز آغاز جنگ (ساعت یازده آخرین روز شهریور ماه هزار و سیصد و پنجاه و نه) در شهرش بوشهر مشغول جمع آوری وسایل خانه اش برای آمدن به تهران بود که شاید بتواند در پایتخت کاری تازه پیدا کند! هنگام حرکت از خانه اش به سوی تهران ، صدای مهیب انفجار بمب های عراق بر پایگاه ششم شکاری (بوشهر) ، توجه اش را برمی انگیزد... بی آنکه فکر کند که ارتش در حقش ظلم کرده و او را پس از خدمت های صادقانه سالیان سال ، تنها برای دریافت نشان افتخار از نظام پیشین ، اخراج کرده!!! شتابان لباس پروازش را از میان وسایلش بیرون می کشد و به پایگاه ششم شکاری بوشهر باز می گردد... به ورودی پایگاه که می رسد دژبانی از ورودش جلوگیری می کند! چرا که او دیگر در استخدام ارتش نبود............
غفور دوباره سرگرد می شود و دوباره بر رکاب فانتوم ها در برابر دشمن جولان می دهد تا سرانجام پس از دهها پرواز دلاورانه و پیروزمندانه در راه دفاع از خاک پاک ایران ، سرانجام در نبردی نابرابر عقاب تیزپروازش فانتوم ، مورد اصابت موشک عراقی قرار گرفت... و در نزدیکی ماهشهر از آسمان ایران جدا شد تا با اجزای بدنش ، ذرات خاک ایران را بسازد... .

وقت ماندن است،نه گذشتن..


سال 74 بود و فصل پاییز،که در منطقه عملیات والفجر یک در فکه،میدان مینها را می گشتیم تا جاهای مشکوک را پیدا کنیم.

بعد از کانالی که برای مقابله با حمله بچه ها زده بودند،میدان مین وسیعی قرار داشت.

نزدیک که شدیم،با صحنه ای عجیب رو به رو شدیم.اول فکر کردیم لباس یا پارچه ای است که باد آورده،ولی که جلوتر که رفتیم متوجه شدیم شهیدی است که ظاهرا برای عبور نیروها از میان سیمهای خاردار،خود را روی آن انداخته است تا بقیه به سلامت بگذرند.

بند بند استخوانهای بدن داخل لباس قرار داشت و در غربتی دوازده ساله روی سیم خاردار دراز کشیده بود.

دوازده سال انتظاری که معبر میدان مین را هم به ما نشان می داد.


گـوشهایت را دادی تا چشـم و گوشمـان باز شود..





رزمنــده ای گفت :
چند روز بعد از عملیـات ، یک نفر رو دیدم که کاغذ و خودکار گرفته بـود
دستش هر جـا می رفت همراه خودش می بـرد..
از یکی پرسیـدم: چشه این بچـه؟
گفت: آرپی جی زن بـوده.
توی عملیات آنقدر آرپی جی زده که دیگه نمی شنـوه..
باید براش بنویسی تا بفهمـه..
گـوشهایت را دادی تا ما چشـم و گوشمـان باز شود
چشـم و گوشمـان که باز نشـد هیچ،بمانــد!
شرمنــده ی ایثارت هستیــم جوانمــرد