بصائر

جدیدترین اخبار سیاسی ، نظامی و جملات عاشقانه عارفانه

بصائر

جدیدترین اخبار سیاسی ، نظامی و جملات عاشقانه عارفانه

می نویسم تا ایرانی عزیز قهرمانان واقعی اش را بیشتر بشناسد

تقدیم به شهیدسرلشگر خلبان فریدون ذوالفقاری
او به تنهایی یک نیروی هوایی بود. من به این جمله ایمان دارم و با تمام وجود آن را می گویم مگر میشود از جنگ 8 ساله صحبت نمود و از فریدون صحبت نکرد مگر میشود صحبت از یک عملیات زمینی باشد و پای گردان شناسایی به وسط کشیده شود و از فریدون صحبتی نکرد دوست من کاش موقعیتی پیش می آمد و تو و یار دیرینه ات فانتوم شناسایی پس از سالها از آخرین پروازت روبه روی یکدیگر قرار می گرفتید آن وقت همه به نظاره می نشستند که این غول بی شاخ دم باغیرت چطور در برابر تو تعظیم میکند .
اگر به من باشد میگویم او تو را به خوبی می شناسد و هنوز به انتظار بازگشت توست در آن شیلتر های بتنی  ، دوست من فریدون هرگاه نام  H3 می آید بی اختیار یاد آن پروازت با فرسیابی قهرمان می افتم که از وسط سرزمین هزار و یک شب خود را به H3 رسانده و از موقعیت جنگنده ها بر روی زمین عکسبرداری نمودی بی اختیار می گویم خدایا فریدون شاهنامه کجا و فریدون من و این مردم سلحشور کجا ...
بغداد، آن شهر را به خاطر داری شهری که نامی ایرانی دارد و به معنای باغ خداست در زبان های قدیمی... شهری که دیگر به تاریخ پر فراز نشیبش افتخار نمیکند و فقط به روز های متعددی می نازد که در آسمانش جولان میدادی و برای خلبانان و پدافندش رجز میخواندی ...
فریدون چقدر جای تو خالیست امروز
با تشکر کهنه سرباز نیروی هوایی

نهال:پس " صورتی بخری ها !!!

نهال به حضرت آقا :کُلاتُ مامانت برات درست کرده؟آقا:آره ،نهال:میدی به من؟ آقا:این مال منه. یکی دیگه برات "میخرم!،نهال:پ س " صورتی بخری ها !!!»

افسران -  نهال به حضرت آقا :کُلاتُ مامانت برات درست کرده؟آقا:آره ،نهال:میدی به من؟ آقا:این مال منه. یکی دیگه برات


نوبت دیدار خصوصی خونواده شون نبوده اصلاً. خودش با همون شیطنت همیشگی جدا از مامان و دوتا برادرش، همراه بقیه بچه های شهدا رفته بود اون جلو.

عکس نوشت: نهال، دختر چهارساله شهید مدافع حرم، «مهدی قاضی خانی» دیدار جمعی از خانواده های شهدا با رهبر انقلاب (۹۵/۴/۵)

خاطره ای که شهید مطهری را 20 دقیقه خنداند!


علامه جعفری می گوید :فردی برای من تعریف میکرد که: تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم یا امام رضا دلم میخواد تو این سفر خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو می بینی .نشونه شم این باشه که تا وارد صحنت شدم  از اولین حرف اولین کسی که با من حرف می زنه من پیامتو بگیرم.وارد صحن که شدم خانوممو گم کردم  اینور بگرد،اونور بگرد،یه دفعه دیدم داره میره .خودمو رسوندم بهش و از پشت سر زدم بهش که کجایی؟ روشو که برگردوند دیدم زن من نیست.بلافاصله بهم گفت :*خیلی خری*حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه؛ زنه که دید انگار دست بردار نیستم و دارم نگاش می‌کنم گفتش:

نه فقط خودت، بلکه پدر و مادر و جد و ابادت هم خرن.

علامه میگوید این داستان را برای شهید مطهری تعریف کردم تا بیست دقیقه می خندید.

خاطره ای از راننده شهید صیاد


بسم الله الرحمن الرحیم

خاطره ای ازآقای عظیم دربند سری:

در زمان جنگ جلساتی در خصوص وضعیت جبهه ها با مسئولین و فرماندهان  تشکیل می شد . دریکی از روزها من در معیت شهید والا مقام عباس بابایی و شهید بزرگوار صیاد شیرازی بودم. شهید صیاد شیرازی به شهید بابایی گفت : عباس جان امروز ساعت ۴ ستاد نیروی زمینی جلسه داریم شما هم باید تشریف بیاورید .

1 6820006f 5c63 4dbf bfb8 d56f343abc3c 225x300 راننده شهید صیاد شیرازی
شهید صیاد شیرازی

 شهید بابایی به شهید صیاد گفتند: (( بالامجان ما که ماشین نداریم چه طوری این همه راه را بیاییم )) .شهید صیاد گفتند : (( مشکلی نیست من راننده و ماشین میفرستم شما را بیاورد )) . این را هم بگویم شهید بابایی بجز مواقع پرواز همیشه با لباس بسیجی بودند.

بعداز ظهر  راننده و ماشین آمد جهت بردن شهید بابایی. به اتفاق ایشان و یکی دیگر از برادران به جلو ساختمان آمدیم . ماشین و راننده آماده بود .  راننده ای که آمده بود گفت: من آمده ام تیمسار بابایی را ببرم . شهید بابایی گفت : ((بالامجان تیمسار بابایی رفت، شما ما را برسان)) . سوار ماشین که شدیم راننده در حالی که سیگار می کشید شروع کرد به فحاشی به اُمرای ارتش  و همین طور بد و بیراه میگفت ازجمله به شهید بابایی. من چند بار خواستم به او بگویم که حواست باشد ایشان تیمسار بابایی هستند اما شهید بابایی نگذاشتند  .

 بهرحال به درب ورودی ساختمان ستاد نیروی زمیینی رسیدیم و وارد دژبانی شدیم. دژبان جهت شناسایی، هویت افراد را سوال کرد . شهید بابایی گفت :من بابایی هستم ٰاما دژبان قبول نمی کرد لذا دژبان به دفتر شهید صیاد تلفن زد و دفتر شهید صیاد هویت ایشان را تایید و به دژبان دستور ورود ایشان را داد. دژبان با احراز هویت شهید بابایی  جلو آمد  و احترام نظامی محکمی انجام داد و گفت: بفرمایید تیمسارٰ.. شهید بابایی وارد محوطه شد و ما در دژبانی منتظر ایشان ماندیم .

به محض اینکه دژبان به شهید بابایی  احترام نظامی کرد .راننده رنگش مثل گچ سفید شد وگفت بدبخت شدم ، ایشان تیمسار بابایی بودند و من این قدر فحاشی کردم . “آخ که بیچاره شدم، الان است که تیمسار بابایی شکایت مرا به تیمسار صیاد بکنند  و تیمسار صیاد هم مرا  بیچاره خواهند و حسابی مرا تنبیه می کنند .  حدود ۲ ساعت بعد شهید بابایی و شهید صیاد از ساختمان ستاد خارج و به سمت دژبانی آمدند . این بنده خدا حسابی ترسیده بوده.  به محض ورود شهید صیاد و شهید بابایی به دژبانی ٰ شهید صیاد به شهید بابایی گفتند: ایشان بودنند تیمسار! حتما ایشان را تشویق میکنیم .حتما ایشان را مورد تفقد قرار میدهیم . راننده هاج و واج داشت نگاه میکرد ومتعجب شده بود . ناگهان زد زیر گریه وشروع به گریستن کرد و از کاری که کرده بود خجالت کشید .شهید بابایی جلو آمد و او را دربغل گرفت و گفت: بالامجان چیزی نشده و مساله ای نیست ما باهم برادریم .راننده نیز از شهید بابایی عذر خواهی کرد .

روحشون شاد

کوتاه نوشت/اشکهای امام

اومد نشست جلوی امام خمینی (ره)اولین عکس رو در آورد و گفت: این پسر اولم اسمش محسن بود ، اولین شهیدمه!
عکس دوم رو گذاشت روی عکس محسن و گفت: اینم پسر دومم محمد که دو سال با محسن اختلاف سن داشت!
عکس سوم رو گذاشت روی عکس محمد و تا می خواست بگه اینم پسر سومم ...
سرش رو بالا اورد و دید شونه های امام از شدت گریه داره می لرزه!!!!!
فوراً عکسها رو جمع کرد و گذاشت زیر چادرش و گفت:

آقا! چهار تا پسرم رو دادم که اشکات رو نبینم ....





برگرفته شده از ruhallah.blogsky.com

تاثیر کلمات...


سلام ، چند روز پیشا جاتون خالی داخل مسجد نشسته بودیم که نمی دونم چی شد و حرف پیچید و پیچید تا به تاثیر کلمات رسید که یک کلمه چقدر می تونه در انسان تاثیر داشته باشه و آدما به یک کلمه به راه راست می رند و یا خدای نکرده سر از جهنم در میارند. یکی از جووونای روشن فکر اون مجلس دوستانه پوزخندی زد و گفت : چیه شما هم خودتون رو گذاشتید سر کار !! یعنی چی که یک کلمه می تونه آدما رو عوض کنه ؟! من اصلا این موضوع رو قبول ندارم ، مثلا با چند کلمه دوتا نامحرم به هم محرم میشن و یا بر عکس...

حاج آقای ما که تا اون موقع سرش پایین بود و داشتن از روی کتاب مفاتیح دعا می خوند سرش رو گرفت بالا و رو کرد به این دوستمون و گفت :...... ( دوستان یه حرفی به این دوستمون زد که من روم نمیشه بگم ، فحش نبود ولی کمتز از فحش هم نیست ، بالاخره که خیلی بد بود )

مجلس در سکوت رفت و همه ی دهان ها باز ، یه نگاه به حاج آقا که این چی بود که گفت ؟ از حاج آقا بعید بود آخه...یه نگاه به این دوستمون که چشمتون روز بد نبینه ، طرف سرخ شد و عرق کرد و کافی بود که فقط غش کنه...طاقت نیاورد و گفت : حاج آقا از شما بعید بود. این چه حرفیه به من زدید ؟!!

حاج آقا که سرش به دعا بود ، یه نگاهش کرد و لبخندی زد و گفت :چیه ؟ حرف دیگه ، تو که می گفتی حرف در انسان تاثیری نداره ، چیزی رو نمی تونه عوض کنه ، چیه ؟ یه حرف بد شنیدی خونت به جوش اومد و این همه عکس العمل نشون دادی ، مردحسابی این که حرف بنده خدا بود اینجوری توی تو تاثیر گذاشت بعد تو داری میگی حرفی که خدا و اهل بیتش گفتند در آدم تاثیر نداره ؟! من معذرت می خوام از اون حرفم ، ولی می خواستم بهت ثابت بشه که کلمات تاثر دارند ، می تونند دو نفر و محرم و یکی رو مسلمون کنند و برعکس دو نفر نامحرم بشن و یا یه مسلمون بشه کافر.....

همه ما بهم نگاه کردیم و به فکر فرو رفتیم. دوستان واقعا کلمات تاثیر دارند. پس مواظب کلماتت باش.مواظب آنچه که بیان میکنی و آنچه که می نویسی...اگر رضای خدا بود که راه راست رفتی ولی اگر فکر می کنی که رضای خدا در اون نیست ، قطعا داری برای خودت بد جایی رو دست و پا می کنی...

یا علی ...بصائر

یا زهرا . . .



جبهــه که آمد ، گفتند بچــه است ، بهتره امدادگــر بشـه ...

هر کس می افتــاد ، داد می زد : امدادگــر ... امدادگــر
اگر هم خودش نمی توانستـــ ، دیگرانی که اطرافش بودند ، داد می زدند :
امدادگــر ... امدادگــر ...
خمپــاره منفجــر شد ...
اینبار همین نوجــوان امدادگــر افتاد ...
رزمنده ها نمی دانستند چه کسی رو صــدا بزنن !!!
ولی خودش می گفتــــ :
یا زهـــرا (س) ... یا زهـــرا(س)